303کلام عاشقانه
به بخت آدمیدارد، یعنی چیزی است که اگر بخت یاری کند، آدمیبدان «گرفتار» میشود؟ مباحث این کتاب کوچم مبتنی بر پرسش آیا عشق هنر است؟ اگر هنر باشد، آیا به دانش و کوشش نیازمند است؟ آیا عشق احساسی مطبوع است که درک آن بستگی اول است، درصورتی که امروز بدون شک اکثر مردم به تعبیر دوم بیشتر معتقدند. این بدان معنی نیست که مردم عشق را مهم نمیانگارند؛ مردم تشنه عشقند؛ فیلمهایی که مردم درباره داستانهای عاشقانه شاد یا غم انگیز میبینند، بیشمار است. مردم به صدها آواز مبتذل عاشقانه گوش میدهند- باوجود این به ندرت کسی این اندیشه را به دل راه میدهد که در عشق نیاز به آموختن نکته ها و چیزها دارد. اساس این رویه عجیب مقدماتی چند دارد که هر یک، به تنهایی یا همگی مشترکاً آن را تایید میکنند. مشکل بسیاری از مردم در وهله نخست این است که دوستشان بدارند، نه اینکه خود دوست بدارند یا استعداد مهر ورزیدن داشته باشند. بدین ترتیب، مسئله مهم برای آنان این است که چه سان دوستشان بدارند و چگونه دوست داشتنی باشند. پس راههایی چند برمیکزینند تا به این هدف برسند. از جمله میکوشند، تا به اقتضای موقعیت اجتماعیشان، مردمانی موفق، صاحب قدرت و ثروت باشند- و این درمورد مردان بیشتر صادق است. زنان بیشتر میکوشند تا با پرورش تن، جامه برازنده و غیره آراسته و جالب بنمایند. هردو گروه سعی میکنند با رفتاری خوشایند و سخنانی دل انگیز و با فروتنی و یاری به دیگران و خودداری از رنجاندن آنان، خود را در دل مردم جای دهند. زنان و مردان برای محبوب شدن همان راههایی را برمیگزینند که معمولا برای موفق شدن، «جلب دوستان بیشتر و نفوذ در مردم» توصیه میشود. در حقیقت، آنچه اغلب مردم در فرهنگ امروزی ما از محبوب بودن میفهمند، اساساً معجونی است از مردم پسند بودن و جاذبه جنسی. علت اینکه میگویند در عالم عشق هیچ نکته آموختنی وجود ندارد، این است که مردم گمان میکنند که مشکل عشق مشکل معشوق است، نه مشکل استعداد. مردم دوست داشتن را ساده میانگارند و برآنند که مسئله تنها پیدا کردن یک معشوق مناسب- یا محبوب دیگران بودن است- که به آسانی میسر نیست. این طرز فکر دلایلی چند دارد که گسترش اجتماع کنونی ما سرچشمه آنهاست. از آن جمله است تحولی که در مورد انتخاب معشوق در قرن بیستم بوجود آمده است. در عهد ویکتوریا، همانند بسیاری از فرهنگهای باستانی، عشق یک احساس بی پیرایه و شخصی نبود که احتمالاً در آینده به ازدواج منجر شود. برعکس، ازدواج برحسب رسوم متداول انجام میگرفت- یعنی به وسیله خانواده طرفین، یا به وسیله دلالها. گاه نیز ازدواج، بدون دخالت واسطه ها، مطلقاً براساس ملاحظات اجتماعی صورت میگرفت و عشق میبایست بعد از ازدواج بوجود آید. از سه چهار نسل گذشته به این طرف، مفهوم عشق «رومانتیک» در دنیای غرب عمومیت یافت. در ایالات متحده، گرچه هنوز ملاحظات و سنتهای گذشته به کلی از بین نرفته بود، باز میبینیم که مردم بطور روز افزون به دنبال «عشق رومانتیک» میگردند، یعنی میخواهند شخصاً عشق خود را بیابند و آن را به ازدواج منتهی کنند. این مفهوم تازه آزادی در عشق معشوق را، در قبال کنش عشق، اهمیت بسیار بخشیده است. در اینجا جنبه دیگری که بستگی نزدیک با عامل فوق دارد و باز از خصیصه های فرهنگ معاصر است، مطرح میشود. اساس فرهنگ ما ولع خزیدن و مبادله است- مبادله ای که برای طرفین مطلوب باشد. خوشبختی انسان امروز در لذت تماشای مغازه ها و خرید اجناس از آن، به نقد یا به اقساط، خلاصه میشود. زن و مر دیگران را نیز با همین دید مینگرند. برای مرد یک زن جالب- و برای زن، یک مرد جالب- همان غنیمتی است که هریک از آنان در جستجوی آن است. «جالب» معمولاً یعنی یک مشت صفاتی که مردم آنها را میپسندند و در بازار شخصیت، خریدارشان هستند. آنچه بطور مشخص آدمیرا زا نظر جسمیو عقلی جالب میسازد، بستگی به آن دارد که چه صفاتی باب روز باشد. بین سالهای 1920 و 1930، دختری که سیگار میکشید و مشروب الکلی مینوشید و خشونت و جاذبه جنسی داشت، در نظر مردان جالب بود؛ امروز اقتضای روز حجب و علاقه به زندگی خانوادگی است. در اواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم، مردان بایستی پرخاشگر و جاه طلب باشند، در حالی که امروز باید اجتماعی و صبور باشند- تا «کالا»ی جالبی بنمایند. به هر صورت احساس عاشق شدن معمولاً با توجه به این حقیقت بوجود میآید که چه کالای انسانی در دست داریم و چگونه میتوانیم آنها را با دیگران مبادله کنیم. من خواستار معامله هستم؛ متاع باید از دیدگاه ارزشهای اجتماعی مطلوب باشد و در عین حال با توجه به دارایی و امکانات نهان و آشکار من، مرا هم بخواهد. بدین ترتیب، دو نفر با توجه به نقایص ارزش کالای خود جهت مبادله، دل در گرو عشق یکدیگر میسپراند و احساس میکنند که بهترین متاع موجود در بازار را یافته اند. در اغلب موارد، درست مانند موردی که ملک را خریداری میکنیم، امکانات بالقوه ای که احتمال گسترش و بروز دارند، نقش بزرگی در این معامله بازی میکنند. در دنیایی که در همه راهها فکر بازاریابی غلبه دارد و توفیق مادی ارزشی مهم است، دیگر جای شگفتی باقی نیست که چرا انسانها در روابط عاشقانه خود نیز هان روال داد و ستد رایج در بازار کار و کالا را به کار میبندند. اشتباه دیگر که باعث میشود گمان کنیم عشق نیازی به آموختن ندارد، از اینجا سرچشمه میگیرد که احساس اولیه «عاشق شدن» را با حالت دائمیعاشق بودن، یا بهتر بگوئیم، در عشق «ماندن» اشتباه میکنیم. اگر دو نفر که همواره نسبت به هم بیگانه بوده اند، چنانکه همه ما هستیم، مانع را از میان خود بردارند و احساس نزدیکی و یگانگی کنند، این لحظه یگانگی یکی از شادیبخش ترین و هیجان انگیزترین تجارب زندگیشان میشوذ؛ و به خصوص وقتی سحرآمیزتر و معجزه آساتر مینماید که آن دو نفر قبلاً همیشه محدود و تنها و بی عشق بوده باشند. این معجزه دلداگی ناگهانی، اگر با جاذبه جنسی همراه یا با منع کامجوئی توام باشد، غالباً به آسانی حاصل میشود. اما این نوع عشق به اقتضای ماهیت خود هرگز پایدار نمیماند. عاشق و معشوق با هم خوب آشنا میشوند، دلبستگی آنان اندک اندک حالت معجزه آسای نخستین را از دست میدهد و سرانجام اختلافها و سرخوردگیها و ملالتهای دو جانبه ته مانده هیجانهای نخستین را میکشد. اما در ابتدا هیچکدام از این پایان کار با خبر نیستند. در حقیقت، آنها شدت این شیفتگی احمقانه و این «دیوانه» یکدیگر بودن را دلیلی بر شدت علاقه شان میپندارند، درصورتی که این فقط درجه آن تنهایی گذشته ایشان را نشان میدهد. این طرز تفکر- که هیچ چیز آسانتر از عشق ورزیدن نیست- گرچه هر روز شواهد بیشماری خلاف آن را اثبات میکند، همچنان بین مردم رایج است. هیچ فعالیتی، هیچ کار مهمیوجود ندارد که مانند عشق با چنین امیدها و آرزوهای فراوان شروع شود و بدین سان همواره به شکست بینجامد. اگر این وضع در کارهای دیگر پیش میآمد، مردم مشتاقانه به دنبال دلایل شکست میرفتند و راه ترمیم آن را در مییافتند- یا اینکه به کلی از آن صرف نظر میکردند. از آنجا که رفتن از راه دوم در مورد عشق غیرممکن است، پس برای غلبه بر شکست تنها یک راه باقی میماند و آن مطالعه دقیق علت شکست و دریافتن معنی واقعی عشق است. اولین قدم این است که بدانیم عشق یک هنر است، همانطور که زیستن هم یک هنر است. اگر ما بخواهیم یاد بگیریم که چگونه میتوان عشق ورزید، باید همان راهی را انتخاب کنیم که برای آموختن هر هنر دیگر چون موسیقی، نقاشی، نجاری، یا هنر طبابت، یا مهندسی- بدان نیازمندیم. مراحل لازم برای فرا گرفتن یک هنر چیست؟ برای آموختن هر هنر معمولا باید دو مرحله را پیمود: اول تسلط بر جنبه نظری و دوم تسلط به جنبه عملی آن. اگر من بخواهم هنر پزشکی را بیاموزم، باید اول بدن انسان و بیماری های گوناگون را بشناسم: اما پس از آنکه همه معلومات نظری را کسب کردن، هنوز به هیچ وجه شایستگی پزشکی ندارم. تنها پس از تجربه زیاد ممکن است در این کار مسلط شوم. یعنی وقتی که نتیجه معلومات نظری من با آنچه از راه تجربه به دست آورده ام، با هم یکی شوند و بیامیزند، در من بصیرت، که اساس تسلط بر هر هنری است، به وجود میآید. ولی غیر از یادگیری نظری و عملی، عامل سومینیز برای تسلط بر هر هنری لازم است- تسلط بر هنر مورد نظر باید هدف غایی شخص باشد، یعنی در جهان چیزی نباید در نظر او مهمتر از هنر جلوه کند. این در مورد موسیقی و طب و نجاری و عشق صدق میکند. در اینجا شاید بتوان جواب این سئوال را پیدا کرد که چرا همه مردم زمان ما، علی رغم شکستهای آشکارشان، به ندرت برای آموختن این هنر کوشش میکنند، و علی رغم اشتیاق عمیق و بی پایانی که به عشق دارند، تقریبا همه چیزهای دیگر- موفقیت، مقام، پول و قدرت را مهمتر از عشق میشمارند و تقریبا همه نیروی آنان صرف این میشود که راه رسیدن به این هدفها را بیاموزند و هرگز ذره ای از آن را برای آموختن هنر عشق ورزیدن به کار نمیبرند. آیا میتوان تصور کرد که فقط چیزهایی که ما را به پول و مقام میرسانند، ارزش آموختن دارند و عشق که فقط برای روح مفید است و به مفهوم امروزی سودی عایدمان نمیکند، فقط یک امر تفننی است که ما حق نداریم نیروی چندانی بدان تخصیص دهیم؟ به هر صورت که باشد، ما هنر عشق ورزیدن را از دو دیدگاه مورد بررسی قرار میدهیم: اول به بحث درباره جنبه نظری عشق که قسمت اعظم کتاب را تشکیل میدهد، میپردازیم و بعد از «جنبه» عملی آن سخن خواهیم گفت. گرچه باید افزود که در مورد جنبه عملی عشق، مانند هر رشته دیگر، کمتر میتوان گفتگو کرد. از کتاب هنر ورزیدن عشق