سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق ورزیدن

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خاطرات من

داستان زندگی من

نمیدونم ازکجاشروع کنم قصه ی تلخ سادگیما/نمیدونم چراقسمت میکنم روزای سخت زندگیما/چراتو اول قصه همه دوسم میدارن/وسط قصه میشه سربه سرمن میذارن/تامی ادقصه تموم شه همه تنهام میذارن/میتونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم/میتونم مثل همه یه عشق بادی بسازم/تابایه زخم زبون بترکه وخراب بشه/تابیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه/میتونم بازی کنم باعشق واحساس کسی/ میتونم درس کنم ترس دل ودلواپسی. . . .

واقعانمیدونم ازکجاشروع کنم خب دوران بچگی فکرنکنم خاطره ی قابل توجهی برای گفتن داشته باشه.مهمترین قسمت زندگی من باورود به دوران نوجوانی شروع شد.دورانی که باشروعش مثل یه طوفان زندگیما دست خوش اتفاقات تلخ وشیرین کرد.(عشق.شکست.رفاقت.تجربه و. . .)

همه چیزباعشق شروع شد.یه عشقی که نمیدونم ازکجا سروکلش پیداشد.بخوام به قمری حساب کنم دقیق فرداشب شب??ماه رمضون میشه ?سال که من عاشق شدم البته اولش عاشق نبودم کم کم بعدازچندوقت فهمیدم که ای باباچه بلایی سرم اومده:تپش قلب دستای سردوخیلی چیزای دیگه که با دیدنش شروع میشدحاکی ازاین بودکه بله(مرتضای من قلبمادزدید........

من ومرتضی باهم فامیلیم مرتضی نوه خاله ی منه.اونشب همه خونه ی خالم افطار مهمون بودیم.همه چیز با یه اس ام اس ازطرف اون شروع شد وحالا به اینجا کشید:عشق وشوریدگی.

فردای اونروز اول مهر بودمن میرفتم کلاس سوم اهنمایی واونم پیگیرکارای خدمتش بود.خلاصه اولش هیچ احساسی بهش نداشتم یه جورایی ازش بدمم میومدفکرمیکردم چندوقت دیگه وقتی رفت سربازی همه چیزتموم میشه.اماای دل غافل،سربازی رفتن همون وعاشق شدن من همون.

مابیشتربهم پیام میدادیم تلفنی خیلی کم حرف میزدیم ودیدن همدیگه هم اون اوایل فقط تومهمونی های خونوادگی.

یادمه یه شب بهم پیام داد گفت من کادو میخوام بایدتانرفتم بهم یه چیزی بدی شب جالبی بود من تاحالابه هیچ پسری هدیه نداده بودم اصلاتجربه نداشتم.دست به دامن دوتاازدوستام که بهشون اعتماد داشتم شدم دوستم رفت خونه ی خالش ویه تسبیح مشکی از پسرخالش گرفت خنده دار بود.خلاصه فرداصبحش مانوبتبعدازظهرمیرفتیم مدرسه من ودوتادوستام رفتیم یه مغازه ی لوازم تحریرفروشی یه سرکلیدی هم خریدیم وکادوشون کردیم ورفتیم تو یکی ازخیابونای خلوت دوستم ازبس استرس داشت هی پشت سرشانگاه میکرد.رفتیم تویه بن بست اسم بن بست  ذوالفقار بود هنوزم وقتی از اونجا رد میشم یادم به اونروز میفته .پلاستیکا گذاشتیم یه گوشه وزنگ زدم مرتضی بیاد برش داره.

همیشه دلم میخواس قیافه ی مرتضی را وقتی که کادوی مسخره ی منا دیده ببینم.حتما کلی خندیده.راسیاتش خود من هنوز بایاد اوری اونروز کلی میخندم.عجب روزی بود:بچه بودم وساده وبی تجربه.

خلاصه چندروز بعدش مرتضی رفت سربازی البته دوران اموزشیش تو شهر خودمون بود.

عجب ازروزگار،چه روزایی بود .

منتظرادامه ی خاطراتم باشید

 

نوشته شده در جمعه 12 شهریور1389ساعت 5 بعد از ظهر توسط z.barati| < type=text/java>GetBC(2); نظر بدهید

من میخوام تو این وبلاگ از زندگیم وخاطرات تلخ وشیرینم بنویسم.امیدوارم خوشتون بیاد

گل